داشتم باهاش قدم میزدم دستاشو گرفته بودم،راستی که چه دستای سردی داشت،عین مرده ها تو لبخندش ردی از یه معصومیت به جا بود هنوز،هنوز میشد دید که میتونه راحت حرف آدمارو باور کنه،هنوز فک میکرد هیچکس دروغ نمیگه. صورتشو بین دستام گرفتم و به چشماش زل زدم رد اشکاش روی صورتش خشک شده بود،پاک نمیشد. یه جفت چشم مگه چقدر میتونست غم توی خودش تلمبار کنه اون ستاره ها دیگه درخششی نداشتن،نه با حرفی نه با سکوتی. قبلا میشد به وضوح قلبش رو لمس کرد،توی همون چشما غرق شد و رِینای درون من...
او،من است و من،او
یه ,ها ,میشد ,غم ,میتونست ,چقدر ,خودش تلمبار ,توی خودش ,غم توی ,میتونست غم ,تلمبار کنه
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت